جنگ برای عقیده♥•٠·
نزدیک طلوع آفتاب بود و نماز داشت قضا میشد.
نگران به همدیگه نگاه کردیم.
مگه تو این برهوت آبادی هست که بشه توش نماز خوند.
داخل اتوبوس هنوز تاریک بود. صدای ضعیف آهنگ هایده یا مهستی یا از این جور آهنگا از جلو میومد. اکثر مسافرا خواب بودن ولی ما هممون بیدار بودیم.
با همفکری بچه ها که یک چهارم اتوبوس رو تشکیل میدادیم، از جام بلند شدم.
قلبم یه کم تند میزد. رک بگم از برخورد راننده میترسیدم ولی این اعتقاد من بود و به نطرم آدم باید برای عقیدش بجنگه. وگرنه زندگی معنی نداره.
با این اندیشه عمیق صدامو با دوتا سرفه صاف کردم و با صدای واضح و همراه با ادب و احترام گفتم:
ببخشید آقای راننده، نماز صبح داره غذا میشه. لطف میکنین یه جایی همین کنارا بایستید تا ما نمازمونو بخونیم؟
راننده بر خلاف اکثر راننده ها که تو ذهن من و شما آدم های درشت هیکل و سیبیلو هستن که بین دو تا دکمه پیرهنشون در قسمت شکم همیشه بازه! یه مرد 40 تا 50 ساله لاغر سیگاری بود. از تو آینه یه نگاهی چپ چپی به من کرد که قلبم افتاد تو معدم...
- ۰ نظر
- ۱۴ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۳۰
- ۱۵۱ نمایش